- این استرس لعنتی کار خودشو کرد. داره باز میگیره...
- یوسف را باز کردم. گفت: «امروز بر شما ملامتی نیست. خدا شما را میبخشد که او ارحمالراحمین است.»
- خیابونا پر شده از ماشین. اصلا نمیشه رانندگی کرد. یه موتوری چند تا تخته 3 متری به طور عمود بر محور موتور گذاشته بود و داشت میرت. مالید بهمون. گفتم آخه من چی باید بهت بگم؟ {موندم جواب بابا رو چی بدم؟} (قانون؟ فهم؟ درک؟ سواد؟ فرهنگ؟ یُخدو)
- استاد ترکه کار خودشو کرد. چنان امتحانی گرفت که شاگردا خودش میگفتند سابقه نداشته. (خدا خودش رحم کنه)
- هی گفتم به نگهبانی بگم؟ نگم؟ بگم؟ آخرش هم خر شدم و گفتم. اما دیدم حرف خودم درست از آب دراومد: هر که نان از عمل خویش خورد، منت حاتم طائی نبرد! (یاد یکی از رفقا افتادم که پارسال گفت: هرکی آب عمل خودشو میخوره! «البته امسال دیگه با ما رفیق نیست. »)
- هنوز تو حال و هوای قدیمم. مخصوصا وقتی زنگ میزنه و اونجور حرف میزنه. کیمیخواد این کار بیفته رو قلتک؟ خدا میدونه.
- حاج محمود عجب روضهای خوند. گفت من آروم میخونم تو هرجور میخوای حال کن. (خدا خیرش بده.)
- هی دارم با خودم کلنجار میرم که یه اس ام اس بدم به این دختر قُمیه و حالیش کنم که اونقدرها هم که فکر میکنه زرنگ نیست. اما باز میگم ترم آخرشه بزار امتحاناشو بده و بره ردّ کارش.
- یه آرم میخوایم واسه کانون. به این آقای صادقی وبلاگر گفتیم، گفت با کمال میل! اما دیگه هرچی رفتیم تو وبلاگش اصلا محل نگذاشت! بنده خدا فکر کرده بود ما فقیر بیچارهایم حتما میخوایم حقالزحمه اش را ندیم! به حاج آقا باقر، گرافیست خودمون گفتیم، گفت باشه اگه وقت کنم روش کار میکنم!
- حاج آقاهه خوب صحبت میکنه. مردم فرق خوب و بد را میفهمند. آقای تی موری دقیقا همون مثال حاج آقای دهه دوم را زد که مد نظر من بود.(جالب اینجا بود که هر شب چرت و پرت میگفت و مرتب میگفت: آخوند باید مطالعه داشته باشه. مثل من که دیروز در مورد این منبرم مطالعه کردهام و الآن هم بین دو نماز یه مرور دوباره کردم!)
- گفتم میرم ماشین حساب مجید را بدم، سر راه یه سر به «مولی» بزنم. زنگ زدم باباش گفت نیستش. شمارشو گرفتم و اس ام اس دادم: «حالا ما گرفتار کردیم خودمون را! شما نمیخوای یه سراغی بگیری؟» گفت: «آقای گرفتار! خودتو معرفی نکردی؟!» گفتم: «به گرفتاری آقای گرفتار... ... ... و آخرش گفتم: «برگ بید!» گفت: «خوشبختم! من هم مولی هستم!» گفتم: «به اسمالی هم سلام برسون!» و این اس ام اس ها همینطور ادامه داشت که البته باالاجبار برای لو نرفتن بسیاری از چیزهاباید سانسور شوند! }(همه خاطرات برام زنده شد. چه دورانی بود...)
- داشتم این پست را میفرستادم که اومد دم در. یک ساعتی با هم حرف زدیم. به نظرم اومد خیلی افسرده شده...
چند کلمه خودمانی:
یعنی کشور به این بزرگی چند تا مُخ نداره که بنشینند واسه این غولِ رسانه یک سیاستهایی بریزند؟ آخه اینه شیوه خبر رسانی؟ اینه رسانه مذهبی؟ اینه دانشگاهی که قرار بود باشه؟ چی فکر میکنن اینها؟
(تلویزیون را دیدی؟ حیف که توجیه کردن را خوب بلده وگرنه بهش میگفتم: «گند زدی عزّت!»)